پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

خیلی نامردیه یعنی هیچ کسی پیدا نمی شه که نظر بده

آخرین بار




من بودم و اون...قدم به قدم ..شونه به شونه هم راه می رفتیم..نه کسی می خندید نه چیزی می گفت

سکوت بود و سکوت...توی یه شب بارونی توی یه کوچه بن بست ..حالا خوب می دیدمش ...چشمای قشنگش سرخ

شده بود و آن لبها ی خشک انگار سالهاست نخندیده...بارون نذاشت ببینم اشکای خودشه یا بارون ...دستاش می لرزید

بعدها خدا رو شکر کردم که اون شب بارونی بود که منم اشکامو زیر بارون قایم کردم...سردم شده بود...

دستهام ...بدنم یخ کرده بود ...گرخی بدی تمام بدنم را فر گرفته بود...در یک لحظه کوتاه ولی طولانی چشمهایمان

به هم خیره ماند...من به دنبال یه اشتباه در نگاهش ...و او به دنبال یک گناه...و هر دو به دنبال یک خواهش..

کاش هر دو خسته از اعتراف می شدیم....باران تندتر شده بود...طولی نکشید که در یک کوچهی بن بست گلی ...دو

جای پا که از هم فاصله می گرفتند باقی مانده بود و آن گربه ی سیاه آخرین رهگذر این کوچه بن بست بود که ردپاها را از

بین برد

مثل همیشه کنار پنجره نشست سرشو کرد بیرون و زل زد به درخت ها ...چشمهی اشکاش دیگه خشک شده بود... فقط

هر چنذ دقیقه یک بار یه آه بلند می کشید...خودش هم نمی دونست دنبال چی می گرده..روزی صد دفه مثل یه فیلم

همه چیز رو از ذهنش عبور می داد اما بازم نمی فهمید کجا اشتباه کرده...سرش از علا مت سوالی که تو ذهنش بود درد

گرفته بود...چرا باید همه چیز یهو خراب می شد ...دوبار پنجره رو بست سرشو گذاشت رو زانوهاش...به سختی نفس

می کشید ...خیلی سخته به کسی بگن عزیزی بعد یه مدت دلتو بزنه مثل یه اشغال پرتش کنی...خیلی سخته نفهمی

از کجا و از چه کسی ضربه خوردی؟...چه قدر سخته یکی رو به خودت وابسته کنی بعد یهو یادت بیاد اشتباه کردی..

حالا این علامت سوال یه پتک که هر لحظه تو مغزت کوفته می شه...حالا مدام از خودش می پرسید چرا سره کارم

گذاشته...چقدر بده به یکی اعتماد به نفس بدی بعد بخوای همشو ازش بگیری ...چقدر سخته نامردی