-
درس زبان فارسی :صرف فعل بود
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 00:55
نمی دونستم صرف یه فعل انقدر تو روحیم اثر داره........ ((بود)) ..صرفش کردم به دونه اینکه به معنیش فکر کنم...شاید الان اگه اول راهنمایی بودم می گفتم فعل بود فعل ماضی که اگه صفت مفعولی +ه+بود بشه می شه ماضی بعید... منم فکر می کردم بعیده ...اما بعید نبود دیشب تازه فهمیدم که معنیش چیه؟..تو بهم یاد دادی گفتی بودم این یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 تیرماه سال 1385 00:19
آمدم تا به تو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم تو در چهره ی امیدم خنده ی مرگی روزها آمدند و رفتند و من دگر خود نمی دانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 16:03
زندگی میدانی است وندرین میدان نیکی و بدی رو در رو ما به هر حال و به هر کار و به هر جا باشیم یا قوی گردد از ما نیکی یا بدی گیرد از ما نیرو
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 01:12
هنوز باورم نداری بی معرفت منم سحرت...سحربامدادت...بی معرفت منم سحر ...همونی که صبحا می آید...پشت پنجره...طلوع می کنه تا بلند شی.....بی معرفت منم ...همونی که صبحا به روم پنجره تو وا می کردی منم که دوستت دارم......تویی که یه خورشید رو با یه گل سینه چسبوندی رو تنم....یادته گفتی صبحای زود بیام که هیچ کی منو نبره یه وقت به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 15:08
-
جرم عاشقی
جمعه 26 خردادماه سال 1385 23:33
چشمهایم را بستم.صدایی شنیدم به راه افتادم .جاده تاریک بود شاید هم روشن بود و من تاریک بودم.خدایااین تاریکی و ظلمات از کجا بود...از من یا آسمان..وحشت تمام مسیر را گرفته بود..صدای موحش در لابه لای شاخه های درختان می پیچید....با پاهای برهنه براه افتادم..صدای پرنده ای مانند جغد در گوشم می پیچید نفسهایم به شماره افتادهبود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 22:41
خیلی نامردیه یعنی هیچ کسی پیدا نمی شه که نظر بده
-
آخرین بار
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 12:39
من بودم و اون...قدم به قدم ..شونه به شونه هم راه می رفتیم..نه کسی می خندید نه چیزی می گفت سکوت بود و سکوت...توی یه شب بارونی توی یه کوچه بن بست ..حالا خوب می دیدمش ...چشمای قشنگش سرخ شده بود و آن لبها ی خشک انگار سالهاست نخندیده...بارون نذاشت ببینم اشکای خودشه یا بارون ...دستاش می لرزید بعدها خدا رو شکر کردم که اون شب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 23:49
مثل همیشه کنار پنجره نشست سرشو کرد بیرون و زل زد به درخت ها ...چشمهی اشکاش دیگه خشک شده بود... فقط هر چنذ دقیقه یک بار یه آه بلند می کشید...خودش هم نمی دونست دنبال چی می گرده..روزی صد دفه مثل یه فیلم همه چیز رو از ذهنش عبور می داد اما بازم نمی فهمید کجا اشتباه کرده...سرش از علا مت سوالی که تو ذهنش بود درد گرفته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 00:56
دستم را به سراسر شب کشیدم،زمزمهی نیایش را در بیداری انگشتانم تراوید.قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.و سرا نجام در .................. آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 00:10
پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت هیچ کس غصه ی این را که چه می کرد نداشت چشمه ی سادگی از لطف زمین می جوشید خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 17:01
شاید اون جوری که باید قدرتو من ندنستم حرفایی بود توی قلبم که نگفتم ،نتونستم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 02:11
گوش کن ...سینه ام را فراخ کردم برای آمدنت... بیا که منتظرت هستم....چمدان بسته ام...صبر کن دل تنگی هایم را کنار طاقچه بگذارم... می آیم...من منتظرت بودم...اکنون کسی نیست که قطره اشکی بریزد کسی گلی سرخ نمی آورد برویم...کسی به بدرقه من نمی آید ..برویم می شنوی مرگ است ...صدای خودش است... بیا برویم...کوله باری داری...من دلی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1385 01:00
چی بگم؟...امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشین و این سال همراه با موفقیت و سر بلندی واسه همتون باشه آسمان همچو صفحه دل من روشن از جلوه های مهتابست امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوشتر از خوابست خیره بر سایه های وحشی بید می خزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر بروی دفتر خویش تن صدها ترانه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 23:48
عیدتون مبارک
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 17:08
هرگز از مرگ نهراسیدم اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود هراس من ـ باری ـ از مردن در سرزمینی ست که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون تر باشد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 23:41
تو که هستی در کنارم دیگه چیزی کم ندارم غصه رو نمی شناسم غمی نیست تو روزگارم جز تو ای بودو نبودم به کسی عشق نمی ورزم بنویس رو هر چی سایس دیگه از شب نمی ترسم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 23:40
http://www.esfahanhost.com/nowrouz/ حتما حتما به ایم سایت برین نگی نگفتی ها... این یه وظیفه ی ملی است
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 00:09
سلام بعد مدت ها نوشتن و دست به قلم بردن لابد علتی داره.. آره علت داره..دلم بد جور گرفته یه جورایی حالم بده نمی دونم چی بگم...اما فقط می تونم بگم تا حالا شده حس کنی خیلی تنهایی ...برای من شده...خیلی تنهام
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دیماه سال 1384 15:56
با خواست من زمانه دمساز نشد پایان پریشانی ام آغاز نشد صد درب گشوده شد به رویم، اما آن پنجره ای که خواستم باز نشد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 دیماه سال 1384 16:51
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد وسعت حیرانیم را حس نکرد در میان خنده های تلخ من دیده ی بارانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی غربت پنهانیم را حس نکرد آن که با آغاز من مأنوس بود لحظه ی پایانیم را حس نکرد
-
عاشق شده بود
شنبه 5 آذرماه سال 1384 00:42
یه گروه تو مدرسه تشکیل داده بودو اسمشو گذاشته بود شیاطینی بر ضد دختر ها...معرکه ای تو مدرسه می گرفت و می رفت بالای سکو و داد میزد....مرگ بر....یه اکیپ برا خودش جمع کرده بودو کار هر روزشون سرکار گذاشتنو بازی با احساس آدما بود ...بعدشم کلی می شستند می خندیدن...که دیدی گریه کرد؟...دیدی جزش در آمد؟...حالا کار هر روزش شده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 15:15
نه بابا مثه اینکه همه رو نگران کردیم از همه اونایی که من رو دعا کردن خیلی ممنونم همه لطف دارین.... الان خیلی بهترم.... انشالا همه به حاجتاشون رسیده باشن
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 16:10
امشب منو دعا کنید می خواهم خواهش کنم هر کی این وبو می خونه منو دعا کنه گرفتارم!!!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1384 00:59
کنار پنجره نشسته بودم داشتم بیرون رو نگاه می کردم که یه کبوتر آمد و لب پنجره کز کرد و نشست...تنهای تنها...یه گوشه خودشو باد می کرد و به افق خیره شده بود...روزها از پی هم می گذشت و من و کبوتر خیره به افق و منتظر می نشستیم ،غروب که می شد کبوتر پر می زد و من می رفتم...چند روزی گذشت و خبری از کبوتر نشد که نشد...تا اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 01:02
سلام دوستان...شرمنده از اینکه دیر به دیر آپ می کنم...ای بابا حال و حوصله واسم باقی نمونده...بگی نگی حالم گرفتس...بازم به شما ها اگه همین نظرا هم نبود که در این وب باید تخته می شد... قلم خشکیده در دستم گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مهرماه سال 1384 01:39
به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی ست که خبر می آرند،از گل واشده ی دورترین بوته خاک
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مهرماه سال 1384 00:38
من ندانم که کیم من فقط می دانم که تویی، شاه بیت غزل زندگیم ***
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مهرماه سال 1384 00:13
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی می رسد روزی که در کنار عکس من نامه های کهنه را از بر کنی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مهرماه سال 1384 17:29