پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

آخرین بار




من بودم و اون...قدم به قدم ..شونه به شونه هم راه می رفتیم..نه کسی می خندید نه چیزی می گفت

سکوت بود و سکوت...توی یه شب بارونی توی یه کوچه بن بست ..حالا خوب می دیدمش ...چشمای قشنگش سرخ

شده بود و آن لبها ی خشک انگار سالهاست نخندیده...بارون نذاشت ببینم اشکای خودشه یا بارون ...دستاش می لرزید

بعدها خدا رو شکر کردم که اون شب بارونی بود که منم اشکامو زیر بارون قایم کردم...سردم شده بود...

دستهام ...بدنم یخ کرده بود ...گرخی بدی تمام بدنم را فر گرفته بود...در یک لحظه کوتاه ولی طولانی چشمهایمان

به هم خیره ماند...من به دنبال یه اشتباه در نگاهش ...و او به دنبال یک گناه...و هر دو به دنبال یک خواهش..

کاش هر دو خسته از اعتراف می شدیم....باران تندتر شده بود...طولی نکشید که در یک کوچهی بن بست گلی ...دو

جای پا که از هم فاصله می گرفتند باقی مانده بود و آن گربه ی سیاه آخرین رهگذر این کوچه بن بست بود که ردپاها را از

بین برد
نظرات 1 + ارسال نظر
yasna پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ب.ظ http://yasna2000.blogfa.com/

سلام...
وبلاگ خوبی داری...
موفق باشی ....
قربانت...
وقت کردی به منم یه سربزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد