پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

مثل همیشه کنار پنجره نشست سرشو کرد بیرون و زل زد به درخت ها ...چشمهی اشکاش دیگه خشک شده بود... فقط

هر چنذ دقیقه یک بار یه آه بلند می کشید...خودش هم نمی دونست دنبال چی می گرده..روزی صد دفه مثل یه فیلم

همه چیز رو از ذهنش عبور می داد اما بازم نمی فهمید کجا اشتباه کرده...سرش از علا مت سوالی که تو ذهنش بود درد

گرفته بود...چرا باید همه چیز یهو خراب می شد ...دوبار پنجره رو بست سرشو گذاشت رو زانوهاش...به سختی نفس

می کشید ...خیلی سخته به کسی بگن عزیزی بعد یه مدت دلتو بزنه مثل یه اشغال پرتش کنی...خیلی سخته نفهمی

از کجا و از چه کسی ضربه خوردی؟...چه قدر سخته یکی رو به خودت وابسته کنی بعد یهو یادت بیاد اشتباه کردی..

حالا این علامت سوال یه پتک که هر لحظه تو مغزت کوفته می شه...حالا مدام از خودش می پرسید چرا سره کارم

گذاشته...چقدر بده به یکی اعتماد به نفس بدی بعد بخوای همشو ازش بگیری ...چقدر سخته نامردی