پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

عاشق شده بود

یه گروه تو مدرسه تشکیل داده بودو اسمشو گذاشته بود شیاطینی بر ضد دختر ها...معرکه

ای تو مدرسه می گرفت و می رفت بالای سکو و داد میزد....مرگ بر....یه اکیپ برا خودش

جمع کرده بودو کار هر روزشون سرکار گذاشتنو بازی با احساس آدما بود ...بعدشم کلی می

شستند می خندیدن...که دیدی گریه کرد؟...دیدی جزش در آمد؟...حالا کار هر روزش شده بود

 تیپ زدنو ولگردی.....یه روز که توی خیابون بی هدف داشت دور خودش می گشت....در یه

مدرسه باز شدو یه عده دختر با کلی جیغ و ویغ ریختن بیرون...خودشو آماده کرده بود که

دلبری کنه...هر کسی هم که بیرون می آمد یه نگاهی به نیمچه قیافه اونو موهای سیخ


سیخی و یه عینک دودی که دو برابر عرض صورتش بود می انداخت...وهر کی تو دلش یه

چیزی می گفت...اونم به خیال اینکه همه دارن نگاش می کنن یه بادی تو غبغب می انداخت

و قد راست می کردو تو دل به قدو بالای رعنا می نازید...تا اینکه توی جمعییت یکی پیدا شد

که بیتوجه به اون انگار که اصلا ندیده باشه از کنارش رد شد....تو دلش گفت با این همه تیپ

و کلاس چرا یه سری هم واسه ما تکون نداد خیال کرد لابد ندیدش...رفت یه ذره جلوتر و شروع

 کرد به رژه رفتن ولی این بارهم هیچ عکس العملی ندید...از فردای اون روز قسم خورده بود تا

به قیافش یه نیم نگاهی نندازه و یه احسنت بارش نکه بازم اون جا پاتوق کنه...اما هر روز

دختر آروم سر بزیر از کنارش می گذشت...تا که یک روز که با نوچه هاش برای حال گیری آمده

بود این بار دختره سرشو بلند کردو  شازده قصه ما یه نظر دید...خیره موند به چشما و اون

اینبار یه حسی درونش ایجاد شد یه حسی که تا بحال تو سر کار گذشتن

و اذیت کردن کسی بهش دست نداده بود...تو دلش به خودش نهیب زد ...نه واسه تو افت داره

نگی جایی ها ..عاشق شدی ؟..مگه مفتی مفتی؟...کشک که نیست...ولی دلش می خواست داد بزنه دوستش دارم...بعد از چند هفته و چند ماه دلش به دریا زد و رفت جلو

.با کلی منو منو تپق بالاخره حرف دلشو زد...و یه نفس عمیق کشید و منتظرجواب شد...خانم خانوما یه نگاهی تو یه چشماش کردو یه لبخند ساد و زیبا زدو سرشو انداخت پایین....حالا دیگه قهرمان قصه ما عاشق شده بود...چه ساده؟...دل آدمی که مثل سنگ بود آب شد....قرار گذاشتند همون جای همیشگی همیگر رو ببینن...فردا...
برای هر دو روز بزرگی بود ...۱۵ دقیقه زودتر رسید۵ دقیقه بعد چهره فرشته مهربونیهاشو..

اون ور خیابون دید...دست تکون داد ....با دیدن هم ذوقی کردن...دختر با عجله از خیابان عبور


کرد و فقط چند لحظه طول کشید و بعد صدای ترمز ماشین با هیاهوی مردم آمیخته شد...و ندایی که می گفت...............او تازه عاشق شده بود........