پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت حیرانیم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
دیده ی بارانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
غربت پنهانیم را حس نکرد
آن که با آغاز  من مأنوس بود
لحظه ی پایانیم را حس نکرد

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:47 ب.ظ http://www.taranombahari.blogfa.com

درسته که جوونیم اما دلامون پیره آخه همه روزامو تو تنهایی اسیره
درسته که می خندیم ولی با گریه شادیم به خاطر سرنوشت تو غصه ها افتادیم
آره میگن ما بهاریم اول و تازه کاریم ولی تو این روزگار دل خوشیی نداریم
یکی میگه بو میدی برای نسل دیروز اما چه طوری بگیم خسته شدیم از امروز
درسته که زنده ای داری نفس میکشی مرگ و شکستو با هم کم کم داری می کشی
سلام حرف نداشت امیدوارم که وبت روز به روز بهتر بشه مواظب خودت باش
خوشحال میشم به کلبه تنهایی من هم سری بزنی

امین شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:52 ق.ظ http://lonely.myblog.ir

سلام سحر خانم.

بسیار بسیار زیبا نوشتید.... باز هم مثل همیشه...

واقعا هیچ کس ویرانی من را حس نکرد...

بای عزیز.

نادونی سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.n-a-d-o-n.blogsky.com/

سلام...سحر چرا اینقدر غمگین شدی ...هیچ کس ویرانی ام را حس نکرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد