پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

پیله های سیاه

تاریک بود نمی دیدم خوب دقت کردم ...دورم تار تنیده شده بود ..پیله های سیاهی بود

امشب توی تاریکی و ظلمت گوشه اتاق کز کردم و دارم اشک می ریزم...عکس تو رو بغل کردم و دارم خوب به چشمات نگاه می کنم ...دلم برات پر پر می زنه...این دل دیوونه بد جوری اسیرته...به خدا خیلی خاطرتو می خواهد...کاش می فهمیدی چقدر واسم عزیزی...آخ چی می شد فقط ۱ بار بهم می گفتی دوستم داری...وای اگه می گفتی دوستم داری یه سر مشق واسه خودم می نوشتم که روزی ۱۰۰ دفعه بهت بگم عاشقتم...چی می شد یه بار به جای اینکه به زمین و آسمون خیره بشی تو چشای من مستقیم نگاه کنی ...به خدا چشمام کم از آسمون نداره به خصوص که بیشتر وقت ها بارونیه...چی می شد به جای اینکه دستاتو بذاری تو جیبت تا گرم  بشه می ذاشتی تو دست من تا لای انگشتام قفل بشه...به خدا دستای منم خوب دستاتو گرم می کنه...به ما که رسید آسمون تپید؟...واسه همه با احساسی واسه من بی احساس...یه صدایی میاد ....قلبمه خیلی تکون می خوره..نکنه تو داری اسباب کشی می کنی از قلبم...تورو خدا تنهام نذار ....قلب من عین بلوره خیلی زود می شکنه ..تو دیگه نشکنش...به خدا دیگه طاقت ندارم...تنهام نذار.. دوستت دارم..

                                   هر کس به طریقی دل ما می شکند
                                  
                                   بیگانه جدا..دوست جدا می شکند                   (نوشته خودم)
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:49 ب.ظ http://mmmazad.blogsky.com

چراکسی به سراغم نیامد وتولدم راتبریک نگفت....
دارم میمیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد